راستش این وبلاگو افتتاح کرده بودم که روزانه هامو بنویسم نمیدونم چیشد که ترم ۱ همش با ناله پر شد =/// تصمیم دارم ترم ۲ رو هر روز اپدیت کنم البته قرنطینه که همه روزا رو تکراری کرده پس برمیگردیم همون هفته اول ترم ۲

دوستانی که پزشکی شیراز قبول میشن روز اول و دوم شروع دانشگاه سر کلاس نمیرن و این ۲ روز یه حالت جشن داره به تنها چیزی که شباهت نداره جشنه =/// ولی خب یه سری برنامه هایی مثه آشنایی با محیط دانشکده مسابقه هیجان انگیز ملاقات با استاد مشاور و برنامه های دیگه که برگزار کننده ش هم خود دانشجو ها (سال بالایی ها) هستن و خود دانشگاه نقش چندانی نداره و ورودیای مهر و بهمن هر کدوم واسه خودشون جدا دارن جزییاتش رو توی پست های قبلی در قالب خاطره گذاشتم و خب گفتم برگزارکننده ش دانشجوهای سال بالاتر هیتن و البته واسه ورودی بهمن ۹۸ من هم نقش داشتم به عنوان کادر آزمایشگاه در مسابقه که روز دوم برگزار میشد

روز یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸ برنامه من : ۸ تا ۱۰ اندیشه اسلامی ۱  _  ۱۰ تا ۱۲ بیوشیمی دیسیپلین  _ ۱۲ تا ۱۳ ناهار  _  ۱۳ تا ۱۵ بافت عملی  _  ۱۵ تا ۱۷ آناتومی عملی

طبق معمول ساعت ۷ بیدار شدم و هول هولکی بدون حتی یک نگاه در آینه با آماده شدم و مامانم رسوندتم دانشگاه. ساعت ۸ اندیشه داشتیم که یه جورایی شبیه درس دینی دبیرستان و ۹۰ درصد مطالبش همونه فقط یکم بیشتر مبحثو باز میکنن و استاد ما دخترا حجت الاسلام **** بود خدایی آدم خوش اخلاقی بود نمیدونم توی نمره دادن و امتحان گرفتن هم اینجوریه یا فقط واسه تظاهر و عوض کردن افکار ما نسبت به جماعت اینقدر مهربون بود خلاصه که اول کار حضور غیاب کرد و توضیحات مربوط به نمره و امتحان و بودجه بندیا داد و شروع به درس دادن که کرد من قشششششنگ سرمو گذاشتم روی دسته صندلی و راااحت خوابیدم و وقتی استاد گفت خسته نباشید بیدار شدم ساعتو نگاه کردم ۹ و ربع بود طبق معمول سریییع وسایل و کیفمو ورداشتم گذاشتم  ردیف اول چون کلاس اندیشه پسرا جدا یه سالن دیگه بود و کلاس بعدی که بیوشیمی بود سالن اندیشه که ما دخترا بودیم تشکیل میشد منم وسایلم سریع تا پسرا نیومدن گذاشتم

رفتم کافی شاپ یه آش سفارش دادم و همون موقع متوجه شدم اااای دل غافل گوشیم و جا کارتیم یادم رفته سریع برگشتم سالن اندیشه گوشی و جا کارتیم برداشتم همون موقع یکی از دخترا اومد یه گوشی داد گفتش این ماله فلانیه هر وقت دیدیش بهش بده منم ور داشتم گذاشتم جیب شلوارم لامصب روی ویبره بود مدااااام پشت سر هم زنگ میخورد منو هم میلرزوند =/// هی میخواستم جواب بدم ولی منصرف میشدم ساید صاحبش راضی نباشه اصن نفهمیدم چجور آشمو خوردم خلاصه آشم که تموم شد پاشدم رفتم کتابخونه دوتا کتاب امانت داشتم میخواستم تمدید کنم و یه کتاب دیگه هم ورداشتم و این گوشیه هم همچنان ویبره میرفت بعد از کتابخونه رفتم گروه فیزیولوژی با استاد فیزیولوژی قلب کار داشتم که متاسفانه نبودش بعد رفتم دم سالن خرد که کنار اندیشه بود واسه مسابقه رویش کارم داشتن و یه سری توضیحات درمورد کاری که باید انجام میدادن بهم دادن و همونجا نشستم درمورد بیماری که باید نقش بازی میکردم سرچ کردم بیماریم سنگ کیسه صفرا بود علائمش درد قسمت بالای شکم راست که دردش به بازوی راست کشیده میشد و اسهال و استفراغ و یرقان هم میتونه همراهش باشه

خلاصه تا ساعت یک ربع به ۱۰ مشغول سرچ بودم و بعد رفتم سالن اندیشه ریکوردر گوشیم روشن کردن تا استاد اومد. درس بیوشیمی اون روز در مورد بیوانرژیک یا انرژی حیاتی بود که بیشتر ترمودینامیک بود ۳۰ درصدش تکراری و شیمی سوم دبیرستان خونده بودیم فقط یه سری نکات که مربوط به بیوشیمی میشد اضافه کردن که روی هم میشد مقدمه متابولیسم و واکنش های توی بدن مثه تنفس سلولی که جلسات بعدش توی بیوشیمی دیسیپلین میخوندیم. کلاس تا ۱۲ طول کشید و انصافا باید اعتراف کنم با اینکه کلاس ۸ صبح نبود و ردیف جلو نشسته بودم ولی بازم انقدر افتضاح درس میداد که وسطش هی چرت میزدم.

ساعت ۱۲ رفتم سلف نهار خوردم و بدو بدو رفتم واسه مسابقه رویش که ۱۳ شروع میشد. اون روز ما کلاس بافت عملی مون شروع نشده بود بجاش باید میرفتم رویش. مکان استقرار من و دونفر دیگه که بیماری هامون سنگ کیسه صفرا بود آزمایشگاه باکتری بود. دوستان ورودی جدید ترمولک بهمن ۹۸ به همراه گاید های گرامیشون که اونا هم سال بالایی بودن گروه گروه به آزمایشگاه های مختلف سر میزدن و هر آزمایشگاه یک ایستگاه بود و افراد مستقر (مثه من) نقش بیمار بازی میکردن و ترمکا به همراه گایدشون باید شرح حال میگرفتن و بیماریو حدس میزدن هر ایستگاه ۱۵ دقیقه وقت داشت و بعد میرفتن آزمابشگاه بعدی و گروه بعدی تشریف میاوردن. 

از شانس بد من گروه باکتری لج کرده بود و آزمایشگاهو در اختیارمون نمیذاشت خلاصه انقدر دم آزمایشگاه نشستیم و برگزار کننده مسابقه اومد انقدر باهاشون سر و کله زد تا بالاخره راضی شدن و ۱ و نیم ما رفتیم داخل مستقر شدیم و روپوش پوشیدیم و مشغول تمرین شدیم. گروه ها یکی یکی اومدن و بیماریو حدس زدن و گروه آخر تقریبا ساعت ۳ رفتن. داخل گروه واتساپ پیام دادن که تمام افراد رویش طبقه همکف جمع بشن واسه عکس دسته جمعی. من همون موقع کلاس آناتومی عملی داشتم و اینم بگم قانون کلاس عملی اینه که حتی یک دقیقه تاخیر داشته باشی غیبت میخوری و باید درسو حذف کنی. منم از طرفی دلم نمیخواست عکس دسته جمعیو از دست بدم از طرف دیگه کلاسم شروع شده بود. خلاصه تصمیم گرفتم برم واسه عکس ولی روپوشم درنیاوردم که دیگه واسه کلاس عملی نخوام دوباره بپوشم. لامصبا انقدر دیر جمع شدن و واسه نوشتن جواب مسابقه معطل کردن تا شد ساعت ۳ و ربع. یه عکس همگانی با بهمنا و یه عکس جدا خود کادر رویش گرفتن و منم بخاطر روپوشم توی عکس تنها موجود سفید پوش شدم. عاقا تا عکسا رو گرفتن ، شد ۳:۲۰ منم بدو بدو رفتم دم آسانسوره اونم لامصب هی فس فس میکرد نمیومد منم آاااخرین طبقه یعنی ۸ باید میرفتم هیچ جوره نای بالا رفتن از ۸ طبقه پله نداشتم هرچند ریاد مجبور شدم. آسانسوره هم همه طبقه ها وایمیساد منم تا رسیدم آزمابشگاه مولاژ ساعت ۳ و نیم بود =//// نیم ساعت تاخیر. خداروشکر که حضور غیاب نکردن ولی لکچرو از دست دادم منم سریع پریدم تبلتمو از کیفم دراوردم جزوه آناتومی ترم یکیمو باز کردم چون لکچرش از ترم ۱ بود. خوبه دیگه تکنولوژی خبر مرگش اینهمه وقتمونو تلف میکنه یبار هم که شده منو نجات داد. توی فاصله بین پایان لکچر و کوییز که با مولاژ باید تمرین کنیم من نشستم جزوه رو مرور کردم. کوییزش آسون بود کلی لامصب یه سوالش دوتا جواب داشت منم بین دوتاش شک داشتم شانسی یکیو نوشتم و متاسفانه غلط از آب دراومد =((( نیم نمره داشت و کوییزو از ۲ نمره ۱.۵ شدم. انقدرررر زورم گرفت بلد بودم و غلط نوشتم اعصابم به هم ریخته بود. وسایلم جمع کردم رفتم از دانشکده بیرون و سوار مترو شدم و رفتم خونه خالم. قرار بود شبش بریم سینما. ساعت ۴ و نیم رسیدم ایستگاه احسان که دور هم بود و توی مترو خوابم برده بود. تقریبا ۲۰ دقیقه بین ایستگاه و خونه خالم پیاده روی کردم و رفتم بالا. نشستیم پای PS4 با پسر خالم GTA V بازی کردیم تا شوهر خالم اومد و سوار شدیم رفتیم خلیج فارس. دور بود یکم بیرون شهر بود تا رسیدیم به سبنما نصف فیلمه پخش شده بود. فیلم مطرب بود بنظرم بد نبود ولی زیاد نپسندیدم. اونجا خالم بهمون شام کتلت و نوشابا داد بعدم رفتیم توی شهربازیش یکم بازی کردیم تا ساعت ۱۰ و نیم برگشتیم شیراز و بابام اومد دم خونه خالم دنبالم و رفتیم خونه و تا ۱ کارامو کردم و خوابیدم. عذاب وجدان داشتم که اون روز هیچی درس نخوندم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها